در همان دم، زندگی را یک تراژدی به تمام معنی دید. یک شوق به حیات و جاودانگی سیری ناپذیر، و در مقابل، مرگ! یک پایان دلهره آور آیا گرایش به جاودانگی، میتوانست دلیلی بر اثبات وجود زندگی جاودانی باشد؟ این سوال در دم، تمام مغز ساکو را در نوردید. ساکو آن را تکذیب کرد، چون میدانست که هر چیزی که که مورد علاقه است، وما که نباید وجود داشته باشد.او برای خود و شاید هم کسی که هرگز در کنارش نبود! اینگونه توضیح داد؛ شوق به جاودانگی، از ترس تمام شدن زندگی به وجود
اشتراک گذاری در تلگرام
از تابستان امسال همه شاخه ها تو را میشناختند من کوچک بودم اما، بر و رویی داشتم آن روزگار، که بر دشت، گاهی میگذشتی افسوس که فقط میگذشتی! گرمت که میشد، باد میآشفت ابر ها با خورشید حرفشان میشد شب تعجیل میکرد من نیز با جان و دل، از برایت میگستردم! برادرانم تشر میزدند! اما تلخ تر آن بود؛ که در آرامشت سهمی نداشتم! کم کم پاییز آمد، اما عشق تو خشکم کرد! خزان بهانه بود آری آن روز سرد، من، با اشاره دست عشقت شکستم و جدا گشتم
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت